پاکوچولوپاکوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

پاکوچولو

کاشکی وصل شود عشق تو به آزادی🌱

روزهای سخت آنی کوچولو و مامانش

1392/7/28 14:00
نویسنده : رایکا
238 بازدید
اشتراک گذاری

سلام کوچولو خانوم،

روزی که این وبلاگو برات درست کردم به خودم گفتم فقط از خوشی ها مینویسم که بعدا هیچ غصه ای رو در موردت به یاد نیارم. حتی گفتم از زحمات خودم برات ننویسم که یه وقت فکر نکنی منتی به سرته. چون هر مادری هر چقدر هم سختی یا زحمتی داشته باشه، با جون و دل و به خاطر شکفتن گل خودشه. پس این سختیها رو به چشم مثبت نگاه میکنه

اما این ماهی که گذشت  یعنی مهرماه ٩٢ واقعا به حدی برام سخت گذشت که یه جورایی از توانم خارج بود. اشتباه بزرگی کردم و فقط برای ١٠ روز در این ماه گذاشتمت مهد کودک. سه روز هم قبلش دو تایی با هم میرفتیم تا عادت کنی به خاله ها و نینیا. تو کل این مدت کم برای اینکه عادت کنی و غصه نخوری فقط حدود ٥ ساعت در روز تو مهد بودی. منم میرفتم کتابخونه برای دکترا درس میخوندم. چون تابستون هم رفته بودم کلاسهای جهاد دانشگاهی شرکت کرده بودم و آمادگی ذهنیم در حد بالایی بود بسیار هم خوب پیش میرفتم.اما هر روز صبح با گریه میرفتی تو مهد.  وقتی داشتی برمیگشتی اما آرام بودی معمولا!

خلاصه که همه چیز خوب بود تا اینکه سرمای شدیدی خوردی که ١٠ روز طول کشد. هر چند این سرما رو از بابا ع ر گرفتی ، ولی دوره اش خیلی طولانی شد! تازه حدود ٥ روز موندم خونه و مهد نرفتی ولی انگار مقاومت بدنت خیلی کم شده بود دیگه!

تازه خوشحال بودم که سرماخوردگیت خوب شده که اسهال و استفراغ شدی برای اولین بار و این بار دیگه من واقعا دلم کباب شد. اینقدر ضعیف و ناتوان شده بودی که از صبح تا شب حتی نمیتونستی عادی حرف بزنی یا راه بری مثل همیشه. خیلی بی جون فقط به اشیایی که میخواستی اشاره میکردی و همین!

نه اشتها داشتی ، نه میخندیدی، نه حس و توان دویدن داشتی.

خلاصه اینکه نمیدونم این مریضیهای پی در پی که سابقه نداشت واقعا در مورد تو به خاطر مهد بود یا نه! اما دیگه یک روز هم مهد نذاشتمت . بنده خدا تک تک خاله های مهد زنگ زدن و حالتو پرسیدن ولی من دیگه اصلا دوست ندارم بری مهد!

یک مورد دیگه هم پیش اومد که من هنوز هم نمیدونم تو مهد اتفاق افتاده یا نه. چون واضح بهم نگفتن. یه روز داشتم نوازشت میکردم و موهای پیشونیتو ناز میکردم که خیلی هم بلند بود موهات. دیدم زیرش یه زخم قرمز بزرگ شده که به نظر میومد مال روز پیش باشه. همون موقع زنگ زدم مهد. گفتن گریه اصلا نکرده ولی شاید داشته میرفته تو تختش اینطور شده باشه. حالا من نمیدونم قضیه چیه؟ چون زخمش یه جوری بود که امکان نداشت گریه نکرده باشه. آنیتا جلوی من که تو خونه هیچوقت گریه نکرد. اما باباش میگفت دیروز تو رفتی دستشویی آنیتا رفت طرف میز آرایش بعد یهو زد زیر گریه من اومدم ساکتش کردم! چی بگم؟ ولی خاله اش  دو سه روز بعد زنگ زد گفت چرا نمیارینش. به خدا ما کوتاهی نکردیم و حالا شما بیا تختشو ببین و فیلم های دوربین رو هم ببین.... (این قضیه تخت نمیدونم چی بود این وسط)

خلاصه که شاید هیچکدوم این اتفاقات مربوط به مهد نباشه و  مریضیا هم به خاطر فصل پاییز باشه ، ولی چون همه اتفاقات یهو با هم عین آوار رو سرمون خراب شد من دیگه همه رو از چشم مهد میبینم. تازه واقعا چه کاریه قبل سه سالگی بخوام از خودم جدا کنمت؟ با اینکه خیلی برای درسم ارزش قائل بودم، اما فهمیدم ارزش یه لبخند تو برام خیلی بالاتر از درسم بود و اینو فراموش کرده بودم.  چون همیشه کنارت بودم و همه چیز خوب پیش میرفت فکر میکردم این خوشی همیشگیه و از دست نمیره. اما خیلی خیلی اشتباه میکردم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

م-ه-ا
28 مهر 92 16:40
خدا همه نی نی ها رو سالم نگه داره و حفظش کنه
خیلی مریض شدنشون غم انگیز و دردناکه
موجودات کوچولوی دوست داشتنی شاد باشن الهی


الهی آمین
آزاده ( جیغیل )
29 مهر 92 15:58
عزیزم نگران نباش همه بچه ها بالاخره مریض میشن و مطمئن باش با هر مریضی مقاومت بدنشون بالاتر میره

به امید روزهای خوب و خوش و شاد همراه با سلامتی و آرامش برای مادر و دختر مهربون


مرسی آزاده جونم. خدا آوای خوشگل و ناز رو همیشه شاد و سلامت برات نگه داره گلم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پاکوچولو می باشد