نازنین ترین
نازنین ترینم، فرشته زیبای کوچکم
ماه هشتم زندگیت پر بود از اتفاقات بامزه. اینقدر نمکی شدی که حد نداره
ما دو هفته به خاطر رنگ کاری خونه مون ، رفتیم خونه مامانی و کلی چیزای جدید تو همین مدت شما یاد
گرفتی
با ته جغجغه ات که سوت داره سوت میزنی. فوت میکنی توش و بلند سوت میزنی. خیلی جالبه.
خیلی راحت و طولانی مدت میشینی خدا رو شکر
پنج شنبه 20/7/91 بابا رو هم گفتی. البته معنیش رو نمیدونی. از بس مامانی باهات حرف زد و گفت بگو بابا،
شما هم از روی تقلید صدا تونستی بگی بالاخررررررررررررررره
جمعه 21/7/90 مامانی با سینی غذاش شما رو تحریک کرد به حرکت و شما سینه خیز رفتی برای بار اول. تا
میرفتی و دستت می رسید مامانی سینی رو میکشید کمی عقب تر و شما از دوباره میرفتی جلو.
همون روز جمعه من به هوای مامانی و مامانی به هوای من شما رو تنها گذاشتیم برای حدود 5 دقیقه.
داشتیم آماده میشدیم که بریم هفت حوض یه کم بگردیم و شام بخوریم. یه دفعه دیدم مامانی گفت رایکا بدو
بیا ببین.
اومدم دیدم خودتو رسوندی به ظرفی که من چند دقیقه قبل داشتم انگور میخوردم. یه خوشه گنده برداشتی.
حبه حبه جدا کردی و روی تشکت پر دونه های انگوره. چند تایی تو دستته. تو دهنت هم پر انگور داری تند تند
میخوری. یه پوست خالی انگور رو هم تف کردی بیرون!!!!! خدا فقط به من رحم کرده یعنی
تازه خوشحال هم بودی و اصلا محل نمیدادی به قیافه های متعجب ما! داشتی از طعم شیرین انگور نهایت
لذت رو میبردی. تا شب هر بار قیافت یادم اومد خندیدم
شنبه 22/7/91 هم بالاخره بعد دو هفته اومدیم خونه نونوار شده مون.
یکشنبه 23/7/91 شما در کمال تعجب چهار دست و پا رفتی ولی................ با سرعت عقب عقب!!!!
چرا اونوقت؟ چرا هم با روروئک دنده عقب میری هم چهاردست و پا. یعنی مشکلی نباشه اونوقت؟