پاکوچولوپاکوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

پاکوچولو

کاشکی وصل شود عشق تو به آزادی🌱

در آستانه بهار دلم

1390/12/5 2:58
نویسنده : رایکا
224 بازدید
اشتراک گذاری

جوجو کوچولوی من سلام. تو سونوی آخری که (۲۷/۱۱/۹۰)رفتم نمره

بیوفیزیکال ۱۰/۱۰ بود و این یعنی خدا رو شکر همه چیز خوبه.

شنبه (۲۸/۱۱/۹۰) بابا ع ر صبح زود رفت دنبال بقیه کارای خرید خونه

(در ادامه تلاشهای پنج شنبه گذشته) و تا ساعت ۴ بعد از ظهر بدو بدو

می کرد بنده خدا. ناهار خریده بود اومد با هم خوردیم و برام از کارایی

که انجام داده بود با خوشحالی تعریف کرد. منم خیلی خوشحال شدم

که بابا ع ر خوشحاله عزیز دلم.

دوشنبه (۱/۱۲/۹۰) ساعت ۱۱ صبح یه قراری داشتم برای کار که اگه

بشه با انجمن ریاضی دانان جوان همکاری کنم. رفتم دفترشون و برام

توضیح دادن که میخوان وبسایتشون فعالتر بشه و مطالب ریاضی جالب،

آموزنده یا مقاله تو سایت گذاشته بشه.

اومدم خونه، با بابا ع ر رفتیم بیرون برای نهار. یه کوچولو هم برف اومد.

امسال هوا خیلی سرده دخملی. اصلا انگار نه انگار که اسفند از راه

رسیده. سوز میاد بدجورررررررررر

اومدیم خونه. بابا رفت بازی کامپیوتری کنه طبق معمول و منم

استراحت کردم حدود یه ساعت. بعدش بیدار شدم رفتیم دکتر.

برگشت خیلی سرخوش و شاد بودیم هر دو و کلی پیاده روی کردیم.

این روزا همه اش داره اتفاقای خوب برامون میوفته.انرژی مثبتمون

فوران کرده در حد تیم ملی

سه شنبه (۲/۱۲/۹۰) مامانی و علی کوچولو اومدن خونه مون. مامانی

برامون همبرگر خونگی درست کرد. تا شب پیشمون بودن و رفتن. هر

چی اصرار کردیم شب نموندن.

چهارشنبه (۳/۱۲/۹۰) با بابا ع ر رفتیم هفت حوض برای من لباس

خریدیم که تو آتلیه بپوشم. دقیقا همون چیزی که تو ذهنم بود خیلی اتفاقی

و زود تو اولین پاساژی که رفتیم پیدا کردیم. یه پیراهن بلند

سفید با گلهای کوچیک خوشگل. بعد من رفتم آرایشگاه و به خودم

رسیدم. رفتیم خونه مامانی لباسمو پوشیدم و سرویس عروسیمو ا

نداختم و رفتیم همون آتلیه عروسیمون. وای که چه خاطرات خوبی برام

زنده شد. بازم مثل همون دفعه منو بابا ع ر خانوم عکاس رو کلافه کردیم

تو ژست گرفتن. درست نمی فهمیدیم چی میگه و خنده مون میگرفت

بیشتر. تازه این بار با این وضعیت من و شکمم و کفش پاشنه ده سانت

عروسیم خیلی هم بیشتر خنده دار شده بود اوضاع.

اما من تمام سعی خودمو کردم که عکسای خوبی از کار در بیاد.

تازه کفش و پاپوشت و یکی از جورابات رو هم با خودم برده بودم و

باهاشون عکس گرفتیم. خیلی ناز بود همه چیز.

بعدش اومدیم خونه مامانی و شام اونجا بودیم. خاله شیما هم از یه

ماموریت دو روزه به گیلان اومده بود که علی کوچولو رو با خودش ببره

و همسرش هم اومد و حسابی جمعمون جمع شد.

یه ساعتی اونجا بودیم و برگشتیم خونه. تو خونه هم بابایی یه مقدار

از من تو اتاق شما فیلم گرفت و دوباره رفت چسبید به بازی

کامپیوتریش!

پنج شنبه (۴/۱۲/۹۰) مامانی و خاله شیما و علی کوچولوی عزیزم

اومدن پیشم و ساک منو و ساک شما رو جمع کردن که دیگه آماده

باشیم برای اومدنت. چون قراره حدود یه ماه بریم خونه مامانی و اونجا

باشیم. دستشون گلشون درد نکنه.

شب هم که بابا ع ر اومد، کمی هندونه راهی بغل من کرد که رایکا تو

واقعا تواناییهای زیادی داری. تو واقعا زن توانمند و خوبی هستی و از

پس هر شرایط سختی برمیای و... کلی روحیه و انرژی مثبت

به قلب و روح و روان من منتقل کرد. خیلی به موقع و به جا.

خب دیگه عزیزک نازم. دونه انارم. نفس صبحگاهی یک گل پونه

دوستت دارم اندازه تمام عشقم به بابا ع ر که نمیتونم بگم چقدره.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پاکوچولو می باشد