پاکوچولوپاکوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

پاکوچولو

کاشکی وصل شود عشق تو به آزادی🌱

معجزه رنگی رنگی

1394/8/11 11:39
نویسنده : رایکا
445 بازدید
اشتراک گذاری

سلام تمشک آبی من. عشق آلبالویی من. عزیزترینم.

پریشب بابا ع ر هم از شما سرماخوردگی بدجوری گرفت و از خواب بیدار شد. بهش یه قرص دادم خورد و براش

آبجوش و عسل و آبلیمو هم دادم که بتونه بخوابه. گفتم فردا نرو سرکار وبمون پیش آنی تا من برم دانشگاه و

برگردم.

قبول کرد. منم دیگه با خیال راحت  که قراره صبح به جای 5/5 ساعت 7 بیدار بشم نشستم به کارهای درسیم.

ساعت 1 خوابم برد. صبح ع ر گفت میخوام برم که مرخصی نگیرم. زودتر برمیگردم به جاش. هیچی دیگه

من هر چقدر عین شیطون خواستم برم تو جلدش قبول نکرد که نکرد. آنی هم از صدای صحبت ما پا شد و

سرحال نشست تو رختخوابش. این شد که منم سریع خوراکیاشو گذاشتم تو کیفش و رفتیم خونه مامان.

مهد کودک آنی نزدیک خونه مامانه. مامان برام یه چایی گذاشت با لقمه کره عسل تو کیفم خوردم. بعد خودم

رفتم دانشگاه و قرار شد مامان آنی رو تحویل بده مهد.

امروز بعد کلاس دوست عزیزتر از جانم که همیشه مدیونشم به خاطر خوبیهایی که در حقم کرده اومد پیشم. یه

کم اون از من اشکال پرسید بعدش کلی هم من از اون اشکال پرسیدم، بعد با هم رفتیم چایی وکیک خوردیم تو

فضای سبز.

 بعدتر رفتیم پیش استادم که کارهای مقاله رو تموم کنیم که تا ساعت 4 هم تو اتاقشون بودم.

توو اتوبوس اینقدر گرسنه بودم چهار تا ساقه‌طلایی چپوندم تو دهنم. سر راهم یک کیلو شیرینی هم خریدم. امروز خواهرم خبر داد غربالگری پسر دومش

آراد کوچولوی دو ماهه خیلی خوب بوده و به همین مناسبت خودمو به شیرینی مهمون کردم. 

ع ر گفت من شام نمیخورم. به اندازه آنی هم شام داشتیم. گرم کردم خورد دخترم. یه ذره هم باهاش خمیربازی

کردم. کتابی رو که از کتابخونه گرفتم براش خوندم. دو تا داستان من درآوردی هم شنید و ساعت 10/5

خوابمون برد هر دو.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سها
1 اسفند 95 11:11
بفرمایید شیرینی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پاکوچولو می باشد