پاکوچولوپاکوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

پاکوچولو

کاشکی وصل شود عشق تو به آزادی🌱

اتفاقات این مدت

1393/1/19 7:25
نویسنده : رایکا
460 بازدید
اشتراک گذاری

سلام  یکی یدونه قلب من

به خاطر کنکور دکتری و دلمشغولیها و کارای روی هم تلنبار شده شب عید و مسافرت سال تحویل و  خونه تکونی خیلی عجیب امسال که بعد عید انجام دادیم، مدتی مطلب نذاشتم. حالا برات از این مدت میگم.

قبل کنکور که شما یه مدت شده بودی دختر خود مامانی. چون بیشتر ساعت مفیدت رو با مامانی سپری میکردی . الان هم به شدت به مامانی علاقه داری و اگه جایی باشیم که مامانی باشه محاله بیای بغل من. پیشش میخوابی ، پا میشی . هرچند که دوست داری منم نیم نگاهی بهت داشته باشم. اما خلاصه دنیایی دارین با مامانی جونت.

امسال خریدای عید رو خیلی هول هولکی انجام دادیم. چون هم دیگه وقت زیادی نمونده بود و هم بابا ع ر به شدت درگیر بود. مسئولیتش هم بیشتر شده گویا و دیگه خیلی کم میبینیمش.

تولدت رو هم 22 اسفند برگزار کردیم و خیلی به من خوش گذشت. اصلا فکر نمیکردم تو یه فرصت کم بشه یه خاطره به این قشنگی ساخت. تقریبا همه اعضای خانواده جمع بودن. شما هم یه کم هول شده و بودی و دستت رو هی میگرفتی جلوی چشمت. قربونت برم که مثل خودمی و از توجه زیادی هول میشی. آخه من هم همیشه دوست داشتم و دارم که تو حاشیه باشم. از زیاد تو چشم بودن میترسم!

خلاصه که کادو بارون شده بودی. کادوی من رو هم خیلی دوست داشتی و تا آخر تولدت نذاشتی خاموشش کنیم. همینجوری صدای شاد هلیکوپترت بود که طنین انداخته بود. اصلا یه وضعی. حالا خدا رحم کرد که من خودم همیشه اسباب بازی ای میگیرم که صدای گوشخراش یا بلند نداشته باشه، وگرنه خیلی اعصاب خورد کن میشد! بابا ع ر هم برات یه قطار خریده بود که خیلی خوشت اومد.

مهمونی هم به صورت کاملا مختصر و ساده و سلف سرویس برگزار شد، اما واقعا مزه داد. انگار هر چی جار و جنبول کمتر باشه بیشتر خوش میگذره!

سال تحویل امسال یزد بودیم و تا ششم عید هم موندیم. بعداز ظهر حرکت کردیم و ساعت سه نصف شب رسیدیم. اما متاسفانه سرما خوردی و دو ساعت بعد سال تحویل اینقدر تب کردی که بردیمت دکتر. گلوت چرک کرده بود. 4 روز اول خیلی سخت گذشت. اما کم کم که حالت بهتر شد اوضاع آروم شد.

خونه خاله مریم که دیگه حسابی خوش گذشت. چون خیلی بهتر شده بودی و رفتی تو اتاق مطهره خانوم کلی بازی کردی و ما هم فیلم خنده دار دیدیم و روحیه درب داغون من کلی عوض شد. خدا رو شکر

روز 5 فروردین هم رفتیم یکی از زیارتگاهای زرتشتی ها به اسم "پیر نارکی" که اینجا هم حال و هوای "چک چک" رو داشت. چک چک برای زرتشتیان مثل کعبه و قبله گاه میمونه برای ما .

زیارتگاه پیرنارکی در نزدیکی شهرستان مهریز در 58 کیلومتری جنوب شرقی استان یزد و در دامنه کوه بلندی به نام تجنگ قرار دارد. که طبق روایت های خودشون نازبانو خواهر شهربانو (همسر امام حسین (ع) ) در زمان حمله اعراب در این کوه پناه گرفته و به طرز عجیبی ناپدید شده و از اونجا چشمه ای جوشیده از دل کویر.

اما چیزی که برای من جالب بود نزدیکی حال و هوای این جا با چک چکی بود که من تو دوران عقدم یعنی 7 سال پیش رفته بودم. جایی دورافتاده و در دل کویر . در دل کوهای صخره ای.

پیرنارکی روبه روی شیرکوه سفیدپوش از برف بود و آسمان یزد هم که همیشه آبی آبی پررنگ و سکوت محض که کلی باعث آرامش روحم شد . مخصوصا که آنی هم خواب بود و من رفتم بالای کوه.

صبح ششم فروردین هم برگشتیم تهران. نهار رو تو رستوران مهتاب که بینهایت شلوغ بود خوردیم. خونه که رسیدیم فقط استراحت کردیم تا فرداش.

صبح هفتم فروردین با عجله رفتیم عید دیدنی خونه مامان بزرگ. بعد رفتیم خونه مامان و ع ر رفت سرکار.

روزای بعد هم عید دیدنی رفتیم و هیچ کس هم نیومد خونه مامان عید دیدنی. کلا از این جهت کسل کننده بود.

اما سیزده بدر خیلی خوب و جالبی بود. رفتیم پارک فدک. نهار خوردیم. تو طبیعت کیپ تو کیپ بقیه چادر مسافرتی های نشسته بودیم و کیف میکردیم. کلا جو شادی بود. آنی خانم هم که از کالسکه اش دل نمیکند و همینطوری نشسته بود تو به قول خودش "کاسه" و بادکنک به دست خیره شده بود به نقطه نامعلومی از جو!

یه ساعت آخری هم که تو پارک بودیم مریم جون و تسنیم و باباش اومدن پیشمون . کارهای تسنیم جوجو خیلی بامزه شده بود. سیب رو با لثه هاش میخورد. اصلا یه وضعی. بعد اگه ازش میگرفتن کلی دنبال سیبش میگشت و ناراحت میشد. ای خدا!

آخر سر هم که بادکنک هلیوم از دست آنیتا رها شد و آنقدر بالا رفت تا یه نقطه میدیدیمش و بعدش هم کاملا ناپدید شد. من همون موقع کلی آرزوهای خوب کردم که بادکنک صورتی دوست داشتنی مون به خدا برسونه. ایشالا امسال همه آرزوها و نیایش های ما با خدا برآورده بشن. هرچند چون من از اسب خیلی بدم میاد به خودم تلقین کردم که سال گاوه امسال!

دوباره پیاده روی ها و بیرون رفتن هامون هم شروع شده شکر خدا. البته من و بابا ع ر پیاده روی میکنیم و شما عین ملکه الیزابت میشینی رو دوش بابا و هر وقت میخواد بیاردت پایین با خشم میگی بالا! دقیقا انگار بابا غلام سیاهه دور از جونش.

امروز هم برعکس همیشه من صبح خیلی زود بیدار شدم و کوکو سیب زمینی درست کردم و کلی بند و بساط کردم و چون بابا ع ر سیزده بدر پیشمون نبود ، اینبار سه تایی رفتیم هجده بدر و تو پارک روبروی باغ پرندگان اطراق کردیم. یک نفر هم تو جنگل به اون بزرگی نبود. یعنی سکوت مطلق. بعد از نهار و چایی میخواستیم یه چرتی بزنیم که شما نذاشتی به هیچ وجه. گریه میکردی میگفتی کمک! آخه هر وقت بینیت آّریزش داشته باشی میگی کمک، یعنی به دادم برسین و بینیمو تمیز کنین. خلاصه انگار هر چی هم بینیت رو میگرفتم فایده نداشت. باز هم گریه میکردی که کمک کمک! ما هم به ناچار جمع کردیم و رفتیم باغ پرندگان. اونجا دیگه از سر و کولمون بالا میرفتی با ذوق و شوق. بسیار جای قشنگ و زیبایی ساخته بودن. برای هر نوع پرنده ای زیستگاه خاص خودش طراحی شده بود. برای مثال پرنده های استوایی (که از همه جالبتر بود به نظر من)، پرنده های شکاری، قوهای و اردکها و ...

برامون یه خاطره فوق العاده خوبی شد دقیقا مثل اون روزی که رفتیم پارک ملت و چقدر خوش گذشت و اتفاقا اونجا هم چقدر از دیدن بزغاله ها خوشحال شدی شما. به حیوانات علاقه زیتدی نشون میدی و من خیلی خوشحالم. اصلا نمیترسیدی و هر جا مجالی بود یه دستی هم به پرهاشون میکشیدی!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله قدسی
18 فروردین 93 18:57
سلام سارا جان انشاءالله همیشه سه تایی در کنار خانواده هایتان شاد باشید سال خوبی پر از شادی وبرکت وخبرهای خوش داشته باشید. خدا را شکر که تحریم را هم شکستی ودل ما را شاد کردی. دوستتان دارم وبه علی آقا هم سلام برسان.
م-ه-ا
18 فروردین 93 22:14
به تسنیم هم خیلی خوش گذشت! ایشالا بیشتر هم رو ببینیم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پاکوچولو می باشد