عطر هندوانه، مزه تمشک
آنی خوشگل من، کوچولوی من با عطر دلچسب هندوانه و مزه تمشک
آمدم بنویسم که تو یک فرشته کوچولو هستی که برای آرامش دل بیقرار من آمدی تا من بمانم در این روزگار سخت! آمدم بنویسم که تو با عطر هندوانه و نرمی باران آمدی تا روی تنم قطره های عشق بباری.
از روزانه هامون بگم : دکتری ریاضی دانشگاه تهران قبول شدم. خب طبیعیه که خیلی ذوق کردم. اما خیلی هم نگران بودم که چطور باید شرایط جدیدم رو مدیریت کنم؟ میدونستم که باید خیلی بیش از گذشته درس بخونم و استادم بسیار دقیق و جدی هستند و از من توقع دارند که خیلی دقیق و تلاشگر باشم. فکر میکردم که باید بگذارمت مهدکودک. اما خدا رو شکر که مامانی قبول کرد یکسال مرخصی بگیره و نگهت داره. خیلی بار بزرگی از روی دوش من برداشته شد. روزنه های امید به روی من باز شد و زندگی بار دیگه به من لبخند زد.
شما هم حسابی خانوم شدی. دوتایی با مترو میریم خونه مامانی. یه روز یه دختر خانوم حدودا 6 7 ساله کنارت نشست و خیلی معلوم بود دوست داره. بعد وقتی میخواستیم پیاده بشیم تو بهش گفتی خداحافظ دوست من! یعنی مامان دخترخانومه همینجوری چشماش گرد شده بود . گفت برات اسفند دود کنم.
آخه این باب اسفنجی رو که میبینی کلی اصطلاحات قلمبه سلمبه یاد گرفتی. مثلا میای به من میگی سلام دوست قدیمی!
چند روز قبل بابا باهات بازی میکرد وبهت میگفت من دایناسورم میخوام تو رو بخورم. بعد دیگه بعد بازی هم شما همچنان به بابا میگفتی دایناسور. دایناسور آب بخور. دایناسور منو نخور و .... بابا هم اعصابش خورد شده بود میگفت دخترم بگو بابا. دایناسور چیه دیگه
یا اینکه رفته بودیم خونه مامان بزرگ و آقاجون. آقا جون رفته بود تو حیاط چیزی برداره ، شما بلند بلند داد میزدی که نترس آقاجون ، برو دسشویی نترس نترس برو دسشویی
میگه مامان قاقاقامو بده. من میرم براش کتاباشو میارم. بعد عموش با شگفتی میگه شما از کجا میفهمین آنی چی میگه؟ مامان یعنی همین دیگه. یعنی بفهمی بچه ات چی میگه. چی تو فکرشه واینکه حرکت بعدیش رو بیشبینی کنی حتی! کاری که من انجام میدم و بابتش ذوق میکنم.