پاکوچولوپاکوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

پاکوچولو

کاشکی وصل شود عشق تو به آزادی🌱

آب آلبالوی خوشمزه من

1390/11/4 8:01
نویسنده : رایکا
203 بازدید
اشتراک گذاری

دختر کوچولوی نقلی من سلام، موش موشک خوشگل من سلام به روی ماهت

این دو هفته که الان اومدم ازش برات بنویسم پر از فعالیت و جنب و جوش بود برای من و تو.

جمعه (۲۳/۱۰/۹۰) برای اولین بار بابا ع ر منو برد فروشگاه "هایپر استار". وای که اگه میدونستم اینقدر

شلوغه تو این وضعیت نمیرفتم. البته نباید جمعه بعدازظهر تو اوج شلوغی میرفتیم اونجا.

اما خیلی بزرگ و خوب بود. هر چی که نیاز داری اونجا پیدا میشه و میتونی راحت همه خریداتو انجام

بدی، به شرطی که وسط هفته بیای و ترجیحا صبح!

من که فقط شکمم رو گرفته بودم کسی بهم نخوره، بعد هم با عجله چتد تا چیز اساسی که نیاز داشتیم

رو خریدم و بدو بدو رفتم نشستم یه گوشه تا بابا ع ر حساب کنه و بیاد بریم.

یکشنبه (۲۵/۱۰/۹۰) قرار بود برم صحافی های پایان نامه ام رو تحویل بگیرم. اما متاسفانه آماده نبود.

گفتند حدود ساعت ۱ آماده میشه. من و بابا هم رفتیم تجریش یه دوری زدیم تو بازار قدیم.

رفتیم امام زاده صالح و بعدش هم چون هوا حسابی سرد

بود رفتیم آش و عدسی خوردیم و ۱ برگشتیم. اما متاسفانه آماده نشده بود و قرار شد سه شنبه

بریم تحویل بگیریم.

سه شنبه (۲۷/۱۰/۹۰) بالاخره بعد از شش بار رفتن به دانشگاه بعد از دفاعم، صحافی ها رو تحویل

گروه ریاضی دادم. البته چند بار رو به خاطر انجام کارهای تسویه با دانشگاه و ویرایش نهایی ایراداتی

که روز دفاع بهم وارد شده بود رفتم. اما اصلا فکر نمی کردم اینقدر طول بکشه این روند اداری و این چیزا

به بابا ع ر گفتم خدا به خیر کنه. می ترسم آخرش نینی فرهنگ دوستمون دلش بخواد تو دانشگاه چشم

به این دنیا گشوده کنه!!!!!

پنج شنبه (۲۹/۱۰/۹۰) صبح رفتیم آزمایشگاه بیمارستان نجمیه من آزمایش قند (تحمل گلوکز) دادم.

خدا رو شکر که بابا ع ر رو هم مجبور کردم زود منو ببره. نفر دوم بودم

چون مرحله اول رو که خون دادم و یک ساعت بعد خوردن اون شرت شیرین وحشتناک اومدم برای مرحله

دوم دیدم چه غلغله ای شده. واقعا وحشتناک بود!!!!

بعدش رفتیم ولی‌عصر یه کاری داشتیم انجام دادیم، برگشت هم چون مسیر یکطرفه بود اون همه راهو

پیاده برگشتیم

بعدش به پیشنهاد مامان رایکای شکموی خودت با وجود اینهمه فعالیت و شب بیداری رفتیم بازار که

ناهار بخوریم. آدم باید واقعا مغزش از گچ باشه یه همچین کاری کنه

به هر حال یه ماهی خوشمزه نوش جان کردیم و یه مقدار خرید کردیم و برگشتیم خونه.

خونه که رسیدیم من دیگه مستقیم خودمو به رختخواب رسوندم و دو سه ساعتی خوابیدم.

شب هم رفتیم برای در اتاق نازدونه دخملم استیکر خریدیم و برات درستش کردیم. خیلی خوب شد

در ضمن در کمال ناباوری شب آش رشته خوردم! یه مغازه ای تو مسیرمون میفروخت

این هفته یعنی ۱/۱۱ تا ۷/۱۱ بابا ع ر مرخصی داره و حسابی داره بهمون خوش میگذره من و شما.

هر روز صبح ها صبحانه مون رو آماده میکنه و بعدش هم که گشت و گذار!

شنبه (۱/۱۱/۹۰) صبح که از خواب بیدار شدیم دیدیم تو کوچه یه برف اساسی نشسته. البته من

ساعت سه نیمه شب متوجه بارش برف شدم.... تا صبح یکریز باریده بود. هوا خیلی عالی شده بود.

حدود ظهر دیگه آفتاب زده بود و هوا واقعا جوری بود که نمیشد بیرون نرفت.

رفتیم خیابون بهار کبابی پاتوقمون و برگشت هم تا خیابون طالقانی پیاده برگشتیم.

یکشنبه (۲/۱۱/۹۰) هم رفتیم خونه خاله طوبی که هر سال این موقع شله‌زرد میپزن. بابا ع ر رفت پشت بام پیش آقا رامین و آقا محمد جواد و به جای من هم

دیگ رو هم زد. 

خب پای‌سیب خوشمزه من، آب آلبالوی تگری تو دلی من.... بازم میام و بقیه اتفاقای هفته رو برات

می نویسم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پاکوچولو می باشد