پاکوچولوپاکوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

پاکوچولو

کاشکی وصل شود عشق تو به آزادی🌱

ماه نهم نازنین دخمل تو دلم

1390/11/27 7:56
نویسنده : رایکا
128 بازدید
اشتراک گذاری

سلام رویای هر شب من. خوبی دخمل قشنگم؟ خسته که نشدی نعناع تازه و خوشبوی من؟ ایشالا یه کوچولوی دیگه بزرگتر بشی میای تو بغل من و

بابا ع ر عسلم. دلمون خیلی میخواد ببینیمت گل نازم. خاله شیما هم هر روز با من تماس میگیره و حال شما رو می پرسه و میگه خیلی دوست داره.

میبینی چه خاله مهربونی داره که ندیده اینقدر تو رو دوست میداره؟ خوب عزیزم، اومدم از این مدت برات بگم که چه کارایی کردیم و با هم کجاها رفتیم.

اول یه خبر ضایع دربی استقلال و پرسپولیس (۱۳/۱۱/۹۰) ۳-۲ به نفع پرسپولیس تموم شد. مبارک بابات باشه! ما ۲-۰ جلو بودیم. اما فوتباله دیگه، و جذابیت فوتبال هم به همین چیزاش هست. تو ۱۰ دقیقه آخر همه چیز تغییر کرد.

بعد فوتبال با مامانی جونت رفتیم هفت حوض. حسابی غلغله شده بود. بوق و جیغ و تشویق و دسته های چند ده نفری تو خیابونا راه افتاده بود به

مناسبت پیروزی پرسپولیس. ما هم اینجوری شده بودیم! حالا یه بار بعد از چهار تا دربی بردن، ببین چه شلوغش کردن.

رفتیم برای بابا ع ر یه کمربند و یه بسته شکلات مرسی خریدم برای ولنتاین. چون دیگه احتمالا فرصت نمیشه برم بخرم.

جمعه (۱۴/۱۱/۹۰) با عموهات آقا مهدی و آقا محمد و بابا ع ر رفتیم پارک نهج البلاغه. اول رفتیم سینما سه بعدیش و فیلم جزیره گمشده رو دیدیم.

خیلی جالب بود. یه لحظه وقتی با هلی کوپتر داشت از روی جنگلای پر از درخت رد میشد، حس پرواز فوق العاده ای داشتم. البته تکونای صندلیمون

حین فیلم خیلی زیاد بود و تقریبا پشیمون شدم از اینکه رفتم. بعدش هم شام خوریدم و برگشتیم خونه.

شنبه شب (۱۵/۱۱/۹۰) با بابا ع ر رفتیم و دو تا ماهی پَرِت کوچولو موچولو خریدیم. یکی زرد و یکی سبز. البته ماهی پرچمی که یه سال و نیم داشتیم رو هم بردیم و پس دادیم. چون ماشالا بزرگ شده بود و بقیه رو میزد و ماهی قلبیمون حسابی ازش میترسید و مدام خودشو میزد به مردن که نزندش.

منم هر بار فکر میکردم واقعا مرده یا داره میمیره و ناراحت میشدم. اما الان با رفتن پرچمی، ماهی قلبیه سرحال شده بیا و ببین چه جست و خیزی میکنه!

دوشنبه (۱۷/۱۱/۹۰) مامانی جون یه سری به ما زد و از منو و شما تو اتاق کوچمولوت عکسای یادگاری خوشگل گرفت. شبش هوا خیلی خیلی سرد بود، اما من حسابی خودمو پوشوندم و رفتیم به یه پیاده روی طولانی.

برگشت من دیگه خسته شده بودم. اما بابا ع ر گفت برات خوبه پیاده روی و خلاصه دیگه کمرم داشت میشکست. اما خیلی خوش گذشت. مسیر پیاده- روی: بهارستان

سه شنبه(۱۸/۱۱/۹۰) با سیمای مهربون (دوست خوب من و خاله شما) رفتیم پارک دانشجو و حدود دو ساعت با هم بودیم و پیاره روی کردیم. جشنواره تئاتر فجر هم برپا بود و نمایش های آیینی هم در صحن پارک برگزار میشد. اما چندان جذاب نبود و ما هم بیخیال دیدنش شدیم.

چهارشنبه (۱۹/۱۱/۹۰)وقت دکتر داشتم که متاسفانه بدجوری رو مسئله قند حساس شده دکترم و وقتی دید دکتر غدد نرفتم که برام رژیم بنویسه، یه آزمایش قند ۴ مرحله ای نوشت برام!

پنج شنبه (۲۰/۱۱/۹۰|) صبح زود با بابا ع ر که تا ظهر مرخصی گرفته بود رفتیم آزمایش قند خون. دو تا پاگت گلوکز کردن تو حلقم و من اینجوری شدم خیلی سخت بود! بعدش بابا ع ر موند که جواب آز رو بگیره و من با آژانس رفتم خونه مامان بزرگ عزیزم. ناهار مهمون مامانی جون بودیم اونجا و من ماهی خوردم. از گرسنگی اصلا نمی فهمیدم چی دارم میخورم. آخه از ۶ بعداز ظهر شب قبلش هیچی نخورده بودم.(البته به جز اون دو تا پاکت گلوکز )

یکشنبه (۲۳/۱۱/۹۰) با بابا ع ر رفتیم پیاده روی سمت بازار و ناهار رو هم شاطر عباس بودیم. بازم احساس میکردم کمرم داره میشکنه از سنگینی بدنم. اما بابا نذاشت تنبلی کنم.

دوشنبه (۲۴/۱۱/۹۰) با مامانی جون رفتیم دکترم. اما برای اولین بار رفتیم مطب خصوصیش، نه تو بیمارستان چمران. چون اولا دوست داشتم هر چه زودتر جواب آزمایش قندمو نشون بدم که اگه مشکلی هست دکتر غدد وقت بگیرم و هم اینکه کف دستم یه تاول بزرگ زده و من یه کم نگران بودم. اما خدا رو شکر هیچ مشکلی نبود. دکترم از جواب آز قند راضی بود و گفت نیازی به رژیم ندارم. فقط قند مصنوعی نباید بخورم! تاول دستم هم گفت از عوارض بارداریه و خودش خوب میشه بعد زایمان ایشالا.

سه شنبه (۲۵/۱۱/۹۰) خونه مامانی بودم. چون بابا ع ر جون امروز سر کاره و من هم کادوی ولنتاینشو جلوتر بهش دادم و کلی خوشحال شد. با مامانی جون رفتیم هفت حوض و مامانی برای عیدش کفش و کیف خیلی نازی خرید. فکر کنم دیگه خریداش تموم شد، چون چیزای دیگه رو قبلا خریده بود. دیگه فقط باید شما رو بغل کنه با هم برین عید دیدنی. چون با این هیکل و تیپ من بعید میدونم شما افتخار بدی با من بیای

چهارشنبه (۲۶/۱۱/۹۰) با آقا سیروس و خانومش شام رفتیم بیرون. خیلی برف خوشگلی میومد و من چسبیده بودم به بابا ع ر که یه وقت زمین نخورم. خیلی لیز بود زمین. بعد شام رفتیم حاجی بابا بستنی هم خوردیم تو اون سرما آخه من خیلی دلم بستنی میخواست و جالب اینکه خودمو باد میزدم و گرمم شده بود. جل الخالق!

خب عزیز دلم امروز هم سونوگرافی دکتر فرزانه وقت گرفتم و ایشالا آخرین سونو هست و دیگه از این به بعد مجبور نیستم عشق کوچولومو به واسطه این دم و دستگاه ها نگاه کنم. ایشالا که همه چیز خوب باشه موچولو جونم. میام برات میگم بازم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پاکوچولو می باشد