پاکوچولوپاکوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

پاکوچولو

کاشکی وصل شود عشق تو به آزادی🌱

خنده های شیرین بهار نارنجم

پنج شنبه ۱/۴/۹۱ شب رفتیم خونه مامانی. من و مامانی تو آشپزخونه بودیم و بابا ع ر داشت تو رو ناز میداد که من یهو دیدم صدای غش غش خنده ات داره میاد. اول باورم نشد، ترسیدم گفتم نکنه داره گریه میکنه. دویدم طرفتون که دیدم بللللللللللله! بهار نارنج شیرین من روز به روز داره شیرین تر میشه. تو داشتی قهقهه میزدی و من و بابا ع ر با ذوق تو و زیباییهاتو نگاه میکردیم ...
3 تير 1391

عشق نازنینم

خیلی وقتها که داری شیر میخوری و من همینطور حیران تو ام، ناخود آگاه گریه ام میگیرد. چشمهایم خیس خیس، لبهایم لرزان میشوند باورم نمیشود تو همانی هستی که روزها را ثانیه ثانیه در انتظارش پرپر میزدم! باورم نمیشود تو آمدی با این گونه های پنبه ای و لبهای کوچک و دستهایی که هنگام شیر خوردن لباس مرا چنگ میزند.... دوستت دارم ❤️
17 خرداد 1391

صد روزگی نازنین رؤیاهایم

عزیزترینم صد روزه شدی! مبارکت باشه گل نازم فردا روز پدره و تو امروز اینقدر برای بابات آغون آغون کردی که انگار یه جورایی شد تبریک روز پدر براش. بذار بگم چه چیزایی رو وقتی میگفت تکرار میکردی آغو،آبو، بو وه، بوووووووووووو بابات خیلی خیلی خوشحال شد و من هم ازتون فیلم گرفتم. فدای بابات بشم من. خیلی دوسش دارم. تو هم فکر کنم عاشقش شدی عزیزم. همه اش با نگاهت دنبالش میکنی. تو بغل بابات خیلی راحت تر از بغل من خوابت میبره. دختری دیگه! بابایی هستی ...
14 خرداد 1391

خوشبوی اسفندی من

آنی کوچولو عادت کرده کل دستش رو از پشت میبره تو دهنش و ملچ مولوچ راه میندازه. هر کاری هم میکنیم کوتاه نمیاد عاشقانه میخواهمت فرشته کوچکم. تو یاد آور تمام خوبی های دنیایی. تو مرا به روزهای بچگیم میکشانی. به روزهایی که دیگر خیلی دور و دست نیافتنی بودند. عجیب میخواهمت عطر خوشبوی اسفندی ام. ...
26 ارديبهشت 1391

روزانه های ماه سوم

هفتاد و هفتمین روز زندگیت مبارک عشق کوچولو  آنیتای نازنین من این روزا یه وعده میخوابه، بعد بیدار میشه شیرشو  میخوره، بعد یه وعده بیداره و با من یا باباش یا کسی که باهاش صحبت کنه اغو مغو میکنه. خیلی بامزه صدا در میاره و به لبخند ما جواب میده و اونم میخنده  الان هم که من دارم این مطلبو می نویسم داره واسه خودش اغو مغو میکنه و پاهاشو تند تند تکون میده   ...
22 ارديبهشت 1391

تولد فرشته کوچکم

فرشته خوشگلم، ساعت ده و سی دقیقه صبح روز شنبه ششم اسفند هزار و سیصد و نود  با وزن سه کیلو و قد چهل و نه سانت تو بخش زنان و زایمان بیمارستان چمران اتاق عمل شماره سه، به سلامت به دنیا اومد و فردا ظهرش مرخص شدیم اومدیم خونه. روز تولد آنی عزیزتر از جانم به یقین رویایی ترین روز زندگی من بود. این عکس لحظه تولد عسل منه     ...
4 فروردين 1391

در آستانه بهار دلم

جوجو کوچولوی من سلام. تو سونوی آخری که (۲۷/۱۱/۹۰)رفتم نمره بیوفیزیکال ۱۰/۱۰ بود و این یعنی خدا رو شکر همه چیز خوبه. شنبه (۲۸/۱۱/۹۰) بابا ع ر صبح زود رفت دنبال بقیه کارای خرید خونه (در ادامه تلاشهای پنج شنبه گذشته) و تا ساعت ۴ بعد از ظهر بدو بدو می کرد بنده خدا. ناهار خریده بود اومد با هم خوردیم و برام از کارایی که انجام داده بود با خوشحالی تعریف کرد. منم خیلی خوشحال شدم که بابا ع ر خوشحاله عزیز دلم. دوشنبه (۱/۱۲/۹۰) ساعت ۱۱ صبح یه قراری داشتم برای کار که اگه بشه با انجمن ریاضی دانان جوان همکاری کنم. رفتم دفترشون و برام توضیح دادن که میخوان وبسایتشون فعالتر بشه و مطالب ریاضی جالب، ...
5 اسفند 1390

فرشته نقره‌ای من

دقت کردین تو یه پرواز استرس آورترین قسمت چیه؟ خب بله، درسته قسمت فرود یا همون نشستن هواپیما. احساس میکنم زایمان هم حکم فرود رو داره برای بارداری. اوایل اصلا فکرش رو هم نمیکردم، اما این ماه هر روز که می گذره دلم یه جوری مور مور میشه. فرشته کوچولوی من با اون قلب سفیدت دعا کن استرس مامان رایکا کم بشه. باشه گوجه سبز من؟ منتظر دعاهای کمکیت هستم موچولو جونم ...
29 بهمن 1390

ماه نهم نازنین دخمل تو دلم

سلام رویای هر شب من. خوبی دخمل قشنگم؟ خسته که نشدی نعناع تازه و خوشبوی من؟ ایشالا یه کوچولوی دیگه بزرگتر بشی میای تو بغل من و بابا ع ر عسلم. دلمون خیلی میخواد ببینیمت گل نازم. خاله شیما هم هر روز با من تماس میگیره و حال شما رو می پرسه و میگه خیلی دوست داره. میبینی چه خاله مهربونی داره که ندیده اینقدر تو رو دوست میداره؟ خوب عزیزم، اومدم از این مدت برات بگم که چه کارایی کردیم و با هم کجاها رفتیم. اول یه خبر ضایع دربی استقلال و پرسپولیس (۱۳/۱۱/۹۰) ۳-۲ به نفع پرسپولیس تموم شد. مبارک بابات باشه! ما ۲-۰ جلو بودیم. اما فوتباله دیگه، و جذابیت فوتبال هم به همین چیزاش هست. تو ۱۰ دقیقه آخر همه چیز ...
27 بهمن 1390

مهمونی سیسمونیِ شکوفه هلوی مامان

سلام به دخمللللللللی مامان، خوبی عسیسم؟   اومدم برات بگم که روز چهارشنبه (۵/۱۱/۹۰) بالاخره بعد از قرنی برای دومین بار تو مدت بارداریم رفتم آرایشگاه و شاد شدم. بعد هم وقت دکتر داشتم که با بابا ع ر رفتیم و برام سونوگرافی نوشت. پنج شنبه (۶/۱۱/۹۰) با اینکه مهمونی سیسمونی داشتم، اما چون دکتر گفته بود سونو واجبه صبح خیلی زود رفتیم سونوگرافی. خدا رو شکر که همه چیز خوب بود و شما سالمی به لطف خدا. ۳۴ هفته و ۳ روز... ۲۳۵۴ گرم ایشالا که تو هفته های باقیمونده رشدت هم خوب باشه عزیز دلم که خیلی موچول نباشی وقتی میای دنیا و بتونم راحت بغلت کنم. آخه شاید باورت نشه، ولی من تا حالا یه نوزاد هم بغل نکردم. ...
11 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پاکوچولو می باشد