پاکوچولوپاکوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

پاکوچولو

کاشکی وصل شود عشق تو به آزادی🌱

دیوونه شدن مامان رایکا توسط نیم وجب بچه وروجک!

هر چیزی رو زمین باشه برمیداری میخوری. تکه های چیپس، کاکائو، شیرینی (که به لطف بابا ع ر همیشه رو زمین یافت میشه!) و حتی مووووووووووووو       آخه چرا؟ دعوات هم که میکنم فقط میخندی. بعد مریض بشی من چه کار کنم اونوقت؟ ...
15 آذر 1391

طناز من

همین یک ساعت پیش داشتم با مامانم  تلفنی صحبت میکردم. آنی کنارم بازی میکرد و صداش میومد. مامان گفت گوشی رو بذار گوشش باهاش حرف بزنم! همیشه این کارو که میکردم آنی کاملا ساکت میشد، میخندید و میخواست تلفن رو بخوره. اما این بار برعکس متوجه صدای مامان شد و شروع کرد به زبون خودش یه چیزایی گفتن. مامانم خیلی براش جالب بود گفت چی میگه ؟ من: اما هر دو خیلی خوشحال شدیم. اولین بار بود که آنی یه جورایی با تلفن حرف زد و نخواست بخوردش. کاملا به حرفای مامانم گوش میداد و جواب میداد. مامانم ازم خواست که حتما یادداشت کنم. منم با وجود خستگی اومدم و نوشتم. تازه جالب اینکه وقتی بعد از این تلفن خواستم بخوابونمش، یکهو دیدم سریع پستونکشو از دهنش در ...
1 آذر 1391

خوشحالی

خوشحالم به خاطر بوی گل میخک بارون رنگ تند برگ‌ریزون به خاطر مهربونیای مامانم نگاه معصوم دخملی ...
13 آبان 1391

دندون موشی جون

پنجشنبه 11/8/91 مامانی و خاله شیما اینا اومدن خونه مون و سورپرایزمون کردن. به مناسبت دندان در آوردن آنی براش کیک و کادو آوردن. واقعا خیلی زحمت کشیده بودن. خیلی به من و آنی جونم خوش گذشت. دستشون درد نکنه واقعا! کیک رو خاله خودش برات پخته بود. خیلی خوشمزه هم بود. یه کم به خودت هم دادیم خوردی با اون دو تا دندون موشیت. ...
13 آبان 1391

جایزه فرشته زیبا به آنیتا جوجو

امروز یه فرشته خیلی خیلی خوشگلی اومد خونه مون آنی جونم. من داشتم به فرشته کوچولو نگاه میکردم ببینم کجا میره؟ دیدم آروم آروم اومد سمت تو... بالهای سفیدشو بست... بهت خندید و بعد بوست کرد و ......... یه چیزی هم بهت گفت و بال بال زنان رفت و تو غش کردی از خنده و من وقتی داشتی قهقهه میزدی دیدم که فرشته بهت یه جایزه خیلی خوشگلی داده. یه دندون کوچولوی زیبا و شیرین که البته هنوز خیلی پایینه ولی همونش هم بهت میاد عزیزدلم مبارکت باشه گل نازم. تاریخ : 7/8/91 روز یکشنبه ...
7 آبان 1391

نازنین ترین

نازنین ترینم، فرشته زیبای کوچکم ماه هشتم زندگیت پر بود از اتفاقات بامزه. اینقدر نمکی شدی که حد نداره ما دو هفته به خاطر رنگ کاری خونه مون ، رفتیم خونه مامانی و کلی چیزای جدید تو همین مدت شما یاد گرفتی با ته جغجغه ات که سوت داره سوت میزنی. فوت میکنی توش و بلند سوت میزنی. خیلی جالبه. خیلی راحت و طولانی مدت میشینی خدا رو شکر پنج شنبه 20/7/91 بابا رو هم گفتی. البته معنیش رو نمیدونی. از بس مامانی باهات حرف زد و گفت بگو بابا، شما هم از روی تقلید صدا تونستی بگی بالاخررررررررررررررره جمعه 21/7/90 مامانی با سینی غذاش شما رو تحریک کرد به حرکت و شما سینه خیز رفتی برای بار اول. تا میرفتی و دستت می رسید مامانی سینی رو میکشید کمی عق...
23 مهر 1391

نینی ددری

آنی جونم تو خیلی دخمل خوبی هستی تو مسافرت. همه چیز برات جذابیت داره و ذوق میکنی وقتی دور و برت رو میبینی   خدا رو شکر ما رو همراهی کردی تا بتونیم حسابی بگردونیمت. قرار بود ۱۴ مرداد با مامان جون اینا بریم مسافرت. شب قبل از مسافرت تو بیقرار شدی و همه اش گریه میکردی. من و بابا ع ر هم به مامان جون و بابا جون گفتیم خودشون برن و مسافرت رو کنسل کردیم. اونا ۵ صبح رفتن و ما دست از پا درازتر موندیم خونه. بابا ع ر هم یه هفته مرخصی مونده بود رو دستش و حالش گرفته بود. کم کم دیدیم که بله. شما امروز حسابی سرحالی و از گریه و جیغ های بنشف دیروز خبری نیست. بابا گفت بریم یه دکتر چکاپ بشیُ اگه خوب بودی ما هم بریم. خلاصه رفتیم دکتر و گوشهایت...
22 شهريور 1391

آنی جون و کتابخوانی

دختر نازنین من، آنی عزیزم  خیلی خیلی خوشحالم که اینقدر به کتاب علاقه نشون میدی. اولین باری که کتاب دادم دستت ۱۶/۴/۹۰ بود. اولین کتابی که ورق زدی کتاب "نی نی قاقا" بود مخصوص ۰ تا دو ساله ها. حدود بیست دقیقه باهاش سرگرم بودی و بعدش از شدت هیجان و ذوق زدگی شروع کردی به غر زدن و دیگه از دستت گرفتمش که بخوابی. صفحاتش رو با پنجه های کوچکت کلی فشار دادی و مچاله کردی. کتابهای دیگه ای هم میخونی این روزا. مثلا "چیه صدای حیوونا" که خاله جون برات خریده رو خیلی دوست داری چون کلی شکل رنگ رنگی داره.     ...
9 مرداد 1391

تابستان شیرین ما سه نفر

یکشنبه ۴/۴/۹۱ ساعت یک بامداد از صدای بیدار شدن آنی جونم خواب و بیدار بودم که یهو دیدم یه چیزی کوبیده شد به پام. با هول و هراس بلند شدم، نگاه کردم ببینم چی شده که دیدم خانوم خانومای من غلت زده و داره عین یه لاک پشت کوچولو منو نگاه میکنه و اه اه میکنه. خیلی بامزه بود. خیلی خودمو کنترل کردم که بابا ع ر رو بیدار نکردم. صبح که براش از اولین غلت دخملمون گفتم کلی خوشحال شد. البته هفته پیش هم وقتی گذاشتمش رو جای تعویضش یهو دیدم برعکسه، اما فکر کنم اون موقع با کمک خودم بوده احتمالا! آنی گلم از وقتی چهارماهه شدی وقتی نازت میدیم با صدای بلند میخندی و زندگی ما رو سرشار از عشق میکنی. خیلی حس عجیبیه وقتی یه نوزاد میخنده. واقعا مثل معجزه میمونه. ...
15 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پاکوچولو می باشد