پاکوچولوپاکوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

پاکوچولو

کاشکی وصل شود عشق تو به آزادی🌱

اتفاقات این مدت

سلام  یکی یدونه قلب من به خاطر کنکور دکتری و دلمشغولیها و کارای روی هم تلنبار شده شب عید و مسافرت سال تحویل و  خونه تکونی خیلی عجیب امسال که بعد عید انجام دادیم، مدتی مطلب نذاشتم. حالا برات از این مدت میگم. قبل کنکور که شما یه مدت شده بودی دختر خود مامانی. چون بیشتر ساعت مفیدت رو با مامانی سپری میکردی . الان هم به شدت به مامانی علاقه داری و اگه جایی باشیم که مامانی باشه محاله بیای بغل من. پیشش میخوابی ، پا میشی . هرچند که دوست داری منم نیم نگاهی بهت داشته باشم. اما خلاصه دنیایی دارین با مامانی جونت. امسال خریدای عید رو خیلی هول هولکی انجام دادیم. چون هم دیگه وقت زیادی نمونده بود و هم بابا ع ر به شدت درگیر بود. مسئولیتش هم بیش...
19 فروردين 1393

دختر دوست داشتنی و خواستنی

سلام دخترم، برفدونه کوچیکم از اون روز زیبای برفی که در آغوش کشیدمت، شدی همه بود و نبودم. دیروز بهت گفتم آنی خوشگلم میشه سس ها رو بیاری تو آشپزخونه برای مامان. رفتی دو تا سس رو از رو سفره برداشتی اومدی تو آشپزخونه گفتی: "ا فر مایین " یعنی بفرمایین ، اصلا یه جوری خوشحال شدم و خندیدم که هی میرفتی وسایل بی ربط رو برمیداشتی میاوردی بهم میدادی و هی تکرار میکردی افرمایین. خودت ازم یاد گرفتی که اینطور بگی. چون من هر چیزی میدم دستت میگم بفرمایین. دیگه اینکه وقتی میخوای کاری برات انجام بدیم و ما انجام نمیدیم سرتو کج میکنی و میگی " لپا لپا چش " یعنی لطفا لطفا چشم دیگه اینکه یه وقتایی که اذیتم میکنی تا بهت میگم آنی دعوات میک...
8 دی 1392

بامیه شیرین زبونم

سلام بارون پاییزم، پسته خندونم، شیرین زبونم یعنی از صبح تا شب فقط شیرین زبونی میکنی دیگه. کارت شده اینکه هر چی ما میگیم تکرار کنی. جدیدترین کلمه ای که گفتی هم دندایی (زندایی) هست. مدام راه میرفتی میگفتی دندایی ، زندایی هم کلی نازت داد. موقع خواب صد دفعه بالش و پتو ت رو چک میکنی که مبادا یه سانت سر بابا ع ر به محدوده تو وارد شده باشه. خدا نکنه سرشو بذاره رو بالشت. با صدای بلند و تحکم میگی بالیش بالیش، باتو باتو (پتو) که از خنده مارو میکشی. چند شب پیش من با کلی زور خوابونده بودمت، یواش خواستم سرتو بذارم رو بالش یهو با خنده نگام  کردی و شروع کردی به ردیف کردن اسم کل خانواده پشت هم. اونم ساعت 1 شب. به ترتیب مامانی، علی، کانه (خال...
2 آذر 1392

نمایشگاه اسباب بازی

سلام فرشته کوچک و مهربونم دیگه حالت تقریبا بهتره . جمعه ٧/٢٦  برای اینکه حال و هوای خودمون و شما عوض بشه بعد اینهمه مدت تو خونه موندن و بیماری، بردیمت بیرون. اول رفتیم نهار خوردیم که ماشالا اشتهات خیلی بهتر شده، بعدش هم رفتیم نمایشگاه بین المللی که نمایشگاه اسباب بازی بود. اینم عکساش اینجا آماده شدی که بریم ددر   موقع نهار   تو نمایشگاه اسباب بازی   از این اسب آبی بیچاره که اومد پیشت ترسیدی، اونم زود رفت عقب که گریه نکنی                 ...
28 مهر 1392

روزهای سخت آنی کوچولو و مامانش

سلام کوچولو خانوم، روزی که این وبلاگو برات درست کردم به خودم گفتم فقط از خوشی ها مینویسم که بعدا هیچ غصه ای رو در موردت به یاد نیارم. حتی گفتم از زحمات خودم برات ننویسم که یه وقت فکر نکنی منتی به سرته. چون هر مادری هر چقدر هم سختی یا زحمتی داشته باشه، با جون و دل و به خاطر شکفتن گل خودشه. پس این سختیها رو به چشم مثبت نگاه میکنه اما این ماهی که گذشت  یعنی مهرماه ٩٢ واقعا به حدی برام سخت گذشت که یه جورایی از توانم خارج بود. اشتباه بزرگی کردم و فقط برای ١٠ روز در این ماه گذاشتمت مهد کودک. سه روز هم قبلش دو تایی با هم میرفتیم تا عادت کنی به خاله ها و نینیا. تو کل این مدت کم برای اینکه عادت کنی و غصه نخوری فقط حدود ٥ ساعت در روز ت...
28 مهر 1392

یک فضای کاملا جدید مثل کهکشانها و فضای بینشان

عزیز فسقلی من، فندوق یکی یدونه من اینقدر خوردنی هستی که حد و اندازه نداره.  باید تو یه فضای کاملا جدید یه متر جدید تعریف کنم و هر وقت خواستم تو این فضای مادرانه جدید حرف بزنم با اون متر جدیدی که خودم رو اون فضا ساختم بگم فلان قدر دوستت دارم. چون تمام مترهایی که میشناسم برای اندازه گرفتن حس من به تو کمه!  دختر زیبای من. دیروز رفتیم رستوران . بابا یه تکه گوشت داد دستت گفت بده به پیشی. شما با ذوق این کارو انجام دادی. بعد مرتب میخواستی براش غذا بریزی بخوره. آخرش بابا گفت دیگه بسه. حالا بیا آب بخور که بریم آنیتا! و لیوان کوچولوتو  آب کرد داد دستت. اما آب دست آنیتا دادن همانا و جیغ شدید گربه بدبخت و در رفتنش همانا!!!! ...
30 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پاکوچولو می باشد