تابستان شیرین ما سه نفر
یکشنبه ۴/۴/۹۱ ساعت یک بامداد از صدای بیدار شدن آنی جونم خواب و بیدار بودم که یهو دیدم یه چیزی کوبیده شد به پام. با هول و هراس بلند شدم، نگاه کردم ببینم چی شده که دیدم خانوم خانومای من غلت زده و داره عین یه لاک پشت کوچولو منو نگاه میکنه و اه اه میکنه. خیلی بامزه بود. خیلی خودمو کنترل کردم که بابا ع ر رو بیدار نکردم. صبح که براش از اولین غلت دخملمون گفتم کلی خوشحال شد. البته هفته پیش هم وقتی گذاشتمش رو جای تعویضش یهو دیدم برعکسه، اما فکر کنم اون موقع با کمک خودم بوده احتمالا!
آنی گلم از وقتی چهارماهه شدی وقتی نازت میدیم با صدای بلند میخندی و زندگی ما رو سرشار از عشق میکنی. خیلی حس عجیبیه وقتی یه نوزاد میخنده. واقعا مثل معجزه میمونه.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی