پاکوچولوپاکوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

پاکوچولو

کاشکی وصل شود عشق تو به آزادی🌱

قلب کوچولوی من

1390/5/17 17:01
نویسنده : رایکا
213 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پاکوچولوی عزیزم، سلام نیلوفر قلبم

 امروز بعد از این همه وقت اومدم اینجا برات بنویسم که تو این مدت چه اتفاقایی افتاده!

راستش گل لطیف من تو حسابی ما رو ترسوندی

البته بگم که توخیلی بچه خوبی هستی و من از الان حس می کنم که چقدر آروم و لطیفی،

اما خب تو امید من و بابا ع ر هستی و ما خیلی نگرانتیم

۲۳ تیر بود که من فکر کردم یه اتفاق بدی افتاده، چون ساعت ۹ شب بود کاری نمی تونستیم

انجام بدیم. زنگ زدم مامان گفتم که زیاد حال و احوال خوشی ندارم

چمعه ۲۴ تیر مامان اومد خونه ما. تا شب خون به جگر بودیم و می خواستیم تا فردا که من

وقت سونو داشتم صبر کنیم که خواهرم زنگ زد و گفت برید بیمارستان بالاخره اورژانس که

بازه، و ما رفتیم اورژانس بیمارستان. آدرس سونوگرافی اطهری رو به ما دادند که تنها جایی

هست که جمعه ها بازه. رفتیم اونجا و من سونو دادم. تو بودی گل خوشبوی من.

اما به من گفتند که شرایطت ضعیفه و همه چیز دست خدای قادر یکتاست.

این شد که همون شب من استراحت مطلق شدم و بار و بندیلمون رو جمع کردیم و

اومدیم خونه مامان و حالا حالاها هم اینجا تشریف داریم به گمونم.

خلاصه اون روزا برای من غصه ناک بود. همه اش برای خودم سوره والعصر رو می خوندم

تا آرامش پیدا کنم. طبق نظر دکتر همه چیز بستگی به سونوگرافی بعدی من داشت که آیا

قلب نازنازی کوچولوی تو تشکیل شده باشه یا ...

خلاصه اینکه همه اعضای خانواده از جمله مامان من که هنوز نمیدونم تو چی صداش میکنی

، بابا ع ر، خاله شیما و مامان و بابای ع ر به هر نحوی تلاش کردند که من روحیه ام رو حفظ

کنم و موفق هم بودن. 

تا اینکه ۵ مرداد از راه رسید و من شب قبلش اصلا خوابم نبرد و سرم داشت می ترکید از

درد. خلاصه اینکه با مامانم و بابا ع ر رفتیم سونوگرافی سامان پرتو نزدیک بیمارستان

تهران کلینیک.

یک ساعت زودتر از نوبتمون رسیدیم و من بیچاره از بس آب خوردم ترکیدم. حسابی لرزم

گرفته بود، اونم وسط تابستون!!! جوری که از ساختمون رفتم بیرون و رفتم تو آفتاب داغ

ایستادم تا حالم بهتر شد!

خلاصه اینکه بالاخره حدود ساعت ۱۱ نوبت من شد.

خانم دکتر یه خانم بسیار مهربان بود به اسم مارینا تومانیان. به قدری به من با خنده

و مهربانی توضیح می داد همه چیزو که واقعا تعجب می کردم.

بالای سرم درست روبه روم یه مانیتور بود. گفت یه چیز سفید کوچولو میبینی که تکون

میخوره؟ داشتم می دیدیم. گفتم بله ، گفت اون قلبشه، همه چیزم طبیعیه

من اینقدر مبهوت بودم انگار مسخ شده بودم، حتی نتونستم لبخند بزنم. ماتم برده بود

خانم دکتر بهم گفتند خطر تا حد زیادی رفع شده و شما به سمت ادامه بارداری پیش رفتی

اما همچنان استراحت نسبی داشته باش و حسابی مراقب خودت باش

اومدم بیرون مامانم گفت که ع ر از بس استرس داشته رفته بیرون ساختمون. دم در ایستاده

بود. پرسید چی شد؟ با حرکت ظریف انگشت گفتم یه چیز کوچولو اینجوری تکون می خورد

قلبش بود. دیگه تا شب ۱۰ دفعه پرسید بازم نشون میدی چجوری قلبش تکون می خورد؟

و من هر بار انگشتامو کوچولو تکون می دادم!

حالا هم از اون روز تا حالا خیلی حال روحی بهتری دارم. بعضی موقع ها یه دردای مشکوکی

دارم که نمی دونم طبیعیه یا نه، حسابی می ترسم و رنگم میپره، اما کلا حالم خوبه

مخصوصا که دکتر اجازه داد از این به بعد هفته ای دو بار برم بیرون یه دوری بزنم و زود برگردما

اطلس عزیزم، این روزا اینقدر چهره مهربون و نازت

جلوی چشمم میاد و تو انگار با اون صورت قشنگت داری به من آرامش میدی. ممنونم ازت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پاکوچولو می باشد