پاکوچولوپاکوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

پاکوچولو

کاشکی وصل شود عشق تو به آزادی🌱

جایزه فرشته زیبا به آنیتا جوجو

امروز یه فرشته خیلی خیلی خوشگلی اومد خونه مون آنی جونم. من داشتم به فرشته کوچولو نگاه میکردم ببینم کجا میره؟ دیدم آروم آروم اومد سمت تو... بالهای سفیدشو بست... بهت خندید و بعد بوست کرد و ......... یه چیزی هم بهت گفت و بال بال زنان رفت و تو غش کردی از خنده و من وقتی داشتی قهقهه میزدی دیدم که فرشته بهت یه جایزه خیلی خوشگلی داده. یه دندون کوچولوی زیبا و شیرین که البته هنوز خیلی پایینه ولی همونش هم بهت میاد عزیزدلم مبارکت باشه گل نازم. تاریخ : 7/8/91 روز یکشنبه ...
7 آبان 1391

نازنین ترین

نازنین ترینم، فرشته زیبای کوچکم ماه هشتم زندگیت پر بود از اتفاقات بامزه. اینقدر نمکی شدی که حد نداره ما دو هفته به خاطر رنگ کاری خونه مون ، رفتیم خونه مامانی و کلی چیزای جدید تو همین مدت شما یاد گرفتی با ته جغجغه ات که سوت داره سوت میزنی. فوت میکنی توش و بلند سوت میزنی. خیلی جالبه. خیلی راحت و طولانی مدت میشینی خدا رو شکر پنج شنبه 20/7/91 بابا رو هم گفتی. البته معنیش رو نمیدونی. از بس مامانی باهات حرف زد و گفت بگو بابا، شما هم از روی تقلید صدا تونستی بگی بالاخررررررررررررررره جمعه 21/7/90 مامانی با سینی غذاش شما رو تحریک کرد به حرکت و شما سینه خیز رفتی برای بار اول. تا میرفتی و دستت می رسید مامانی سینی رو میکشید کمی عق...
23 مهر 1391

نینی ددری

آنی جونم تو خیلی دخمل خوبی هستی تو مسافرت. همه چیز برات جذابیت داره و ذوق میکنی وقتی دور و برت رو میبینی   خدا رو شکر ما رو همراهی کردی تا بتونیم حسابی بگردونیمت. قرار بود ۱۴ مرداد با مامان جون اینا بریم مسافرت. شب قبل از مسافرت تو بیقرار شدی و همه اش گریه میکردی. من و بابا ع ر هم به مامان جون و بابا جون گفتیم خودشون برن و مسافرت رو کنسل کردیم. اونا ۵ صبح رفتن و ما دست از پا درازتر موندیم خونه. بابا ع ر هم یه هفته مرخصی مونده بود رو دستش و حالش گرفته بود. کم کم دیدیم که بله. شما امروز حسابی سرحالی و از گریه و جیغ های بنشف دیروز خبری نیست. بابا گفت بریم یه دکتر چکاپ بشیُ اگه خوب بودی ما هم بریم. خلاصه رفتیم دکتر و گوشهایت...
22 شهريور 1391

آنی جون و کتابخوانی

دختر نازنین من، آنی عزیزم  خیلی خیلی خوشحالم که اینقدر به کتاب علاقه نشون میدی. اولین باری که کتاب دادم دستت ۱۶/۴/۹۰ بود. اولین کتابی که ورق زدی کتاب "نی نی قاقا" بود مخصوص ۰ تا دو ساله ها. حدود بیست دقیقه باهاش سرگرم بودی و بعدش از شدت هیجان و ذوق زدگی شروع کردی به غر زدن و دیگه از دستت گرفتمش که بخوابی. صفحاتش رو با پنجه های کوچکت کلی فشار دادی و مچاله کردی. کتابهای دیگه ای هم میخونی این روزا. مثلا "چیه صدای حیوونا" که خاله جون برات خریده رو خیلی دوست داری چون کلی شکل رنگ رنگی داره.     ...
9 مرداد 1391

تابستان شیرین ما سه نفر

یکشنبه ۴/۴/۹۱ ساعت یک بامداد از صدای بیدار شدن آنی جونم خواب و بیدار بودم که یهو دیدم یه چیزی کوبیده شد به پام. با هول و هراس بلند شدم، نگاه کردم ببینم چی شده که دیدم خانوم خانومای من غلت زده و داره عین یه لاک پشت کوچولو منو نگاه میکنه و اه اه میکنه. خیلی بامزه بود. خیلی خودمو کنترل کردم که بابا ع ر رو بیدار نکردم. صبح که براش از اولین غلت دخملمون گفتم کلی خوشحال شد. البته هفته پیش هم وقتی گذاشتمش رو جای تعویضش یهو دیدم برعکسه، اما فکر کنم اون موقع با کمک خودم بوده احتمالا! آنی گلم از وقتی چهارماهه شدی وقتی نازت میدیم با صدای بلند میخندی و زندگی ما رو سرشار از عشق میکنی. خیلی حس عجیبیه وقتی یه نوزاد میخنده. واقعا مثل معجزه میمونه. ...
15 تير 1391

خنده های شیرین بهار نارنجم

پنج شنبه ۱/۴/۹۱ شب رفتیم خونه مامانی. من و مامانی تو آشپزخونه بودیم و بابا ع ر داشت تو رو ناز میداد که من یهو دیدم صدای غش غش خنده ات داره میاد. اول باورم نشد، ترسیدم گفتم نکنه داره گریه میکنه. دویدم طرفتون که دیدم بللللللللللله! بهار نارنج شیرین من روز به روز داره شیرین تر میشه. تو داشتی قهقهه میزدی و من و بابا ع ر با ذوق تو و زیباییهاتو نگاه میکردیم ...
3 تير 1391

عشق نازنینم

خیلی وقتها که داری شیر میخوری و من همینطور حیران تو ام، ناخود آگاه گریه ام میگیرد. چشمهایم خیس خیس، لبهایم لرزان میشوند باورم نمیشود تو همانی هستی که روزها را ثانیه ثانیه در انتظارش پرپر میزدم! باورم نمیشود تو آمدی با این گونه های پنبه ای و لبهای کوچک و دستهایی که هنگام شیر خوردن لباس مرا چنگ میزند.... دوستت دارم ❤️
17 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پاکوچولو می باشد