پاکوچولوپاکوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

پاکوچولو

کاشکی وصل شود عشق تو به آزادی🌱

دل نوشته هایی برای دخترم

سلام تمشک خوش رنگ و آبم. عطر بهشتم، نازنین دخملم ضربه هایی که پاهای کوچولوت این روزها به شکم مامان میزنه، خیلی جون‌دار شده!  تو هفته نوزدهم بودم که اولین حرکاتت رو حس کردم. اولش شک داشتم، چون عین نبض یا پرشهای خیلی خفیف تکرار شونده بود. اما با تکرار هر روزه این ضربه های کوچک فهمیدم که خودتی دخملم. الان هم که تو هفته ۲۲ هستم اینقدر ابراز وجود می کنی که دیگه وقتایی هم که بابا ع ر خونه نیست احساس تنهایی نمی کنم. تو کنارمی برفدونه من.  دلم می خواهد وقتی اومدی بهت بگم زندگی گذشت می خواد. شکیبایی می خواد. عشق می خواد. باید قلبت اونقدر بزرگ باشه که اسباب بازی کوچیکتری بخری و یکی عینشو بخری ...
11 آبان 1390

پنبه مامان دخمله

ای جان! خوشملم، نازدونه من، ابر کوچیکم، بارون بهارم، گل پنبه بابا ع ر. سه تا خبر مهم دارم که مهمترینشو آخر میگم اول اینکه امروز (۸/۸/۹۰) من و بابا ع ر از خونه مامانیت اومدیم خونه خودمون. چون خدا رو شکر تو سونوی آخر همه چیز نرمال بود، تو با قلب کوچولوت دعا کن همه چیز برای همه مامانا تا آخر بارداریشون خوب پیش بره عزیزم. خونه مامانیت سرعت اینترنت خیلی پایین بود به خاطر همین شکیبایی به خرج دادم که بیایم خونه خودمون، بعدش خبرامو اینجا توی وبلاگت بنویسم. من چهارشنبه ۲۷/۷/۹۰ پایان نامه رو دفاع کردم که خیلی خوب بود. استادم هم ازم راضی بودن فرداش، پنج شنبه ۲۸/۷/۹۰ رفتم سونوگرافی، خدا رو شکر که شما سالمی کلوچه ما...
8 آبان 1390

مامان رایکا خوش تیپ می شود...

پنج شنبه ۳۱ شهریور بعد از صبحانه، من و بابا ع ر و مامانی جونت رفتیم مفتح واسه خرید   لباس بارداری. دو دست لباس تو خونه خیلی قشنگ یکی زرد و یکی آبی خریدیم با یه مانتوی لی. گفتم دیگه حسابی تیپ بزنم، دیگران من و تو رو میبینن خوششون بیاد میوه خوشبوی من! ناهار هم رفتیم سالسا. من سوپ قارج و مرغ خورم که مثل اینکه شما خیلی خوشت اومد ابر بهارم! بابا ع ر گفت "خجالت نکش رایکا! ته ظرف هم لیس بزن" البته خواست یکی دیگه بگیره برام، ولی من گفتم دیگه اونوقت نمی تونم پیتزا بخورم. شانس من و تو سالاد سالسا که من همیشه می میرم براش نداشت( به خاطر شیوع شبه وبا) بعد که اومدیم خونه مامانی ب...
3 مهر 1390

پاکوچولوی شکمو!

سلام گل آرومم، شکوفه خوش رنگ و آبم، هستی من   عسلم، مامان شنبه ۵ شهریور نوبت داشتم برای آزمایشگاه نیلو و سونوی ان.تی. شما یه کوچولو که آبمیوه شیرین خوردی کلی چرخیدی و خیلی زود همه جوانب و زوایای پنهان وجودتو بر ما نمایان کردی. آفرین که مامانو خسته نکردی. آخه قبل من هر مامانی می رفت داخل، خیلی طول می کشید و مجبور می شد دوباره بیاد بیرون یه چیزی بخوره! عزیز کوچول موچولم، الان شما دو تا دست داری، دو تا پا داری. سر و شکمت طبیعیه، استخوان بینیت تشکیل شده. قربون مماخت برم من! صدای قلبتو برای بار اول شنیدم. چون دفعه قبل فقط دیده بودمش! این بار صدا هم داشت. آخخخخخخخییییییییییی، ۱۵۶ با...
12 شهريور 1390

قلب کوچولوی من

سلام پاکوچولوی عزیزم، سلام نیلوفر قلبم   امروز بعد از این همه وقت اومدم اینجا برات بنویسم که تو این مدت چه اتفاقایی افتاده! راستش گل لطیف من تو حسابی ما رو ترسوندی البته بگم که توخیلی بچه خوبی هستی و من از الان حس می کنم که چقدر آروم و لطیفی، اما خب تو امید من و بابا ع ر هستی و ما خیلی نگرانتیم ۲۳ تیر بود که من فکر کردم یه اتفاق بدی افتاده، چون ساعت ۹ شب بود کاری نمی تونستیم انجام بدیم. زنگ زدم مامان گفتم که زیاد حال و احوال خوشی ندارم چمعه ۲۴ تیر مامان اومد خونه ما. تا شب خون به جگر بودیم و می خواستیم تا فردا که من وقت سونو داشتم صبر کنیم که خواهرم زنگ زد و گفت برید بیمارستان بالاخره اورژانس که ...
17 مرداد 1390

پسر یا دختر، مسئله اصلا این نیست!

سلام پاکوچولوی خوشگل من، خوبی نارنج خوشبوی مامان؟   اگه بدونی امروز واسه ت چه کارا کردیم؟ رفتیم تو سایت ثبت احوال برات دنبال اسم گشتیم نازنین بچه من! البته اگه پسمل باشی اسمت انتخاب شده از قبل مامان جان، ولی اگه دخمل باشی ما باید حالا حالاها سرگرم این پروژه باشیم عزیزم (خیلی اسم قشنگ زیاده برای دختر، واقعا آدم گیج میشه!) خلاصه اینکه هر چی که باشی عشق ما هستی، پاکوچولوی ما هستی، عزیز دل ما هستی. نه اینکه فرقی نداره چی باشی ها، چرا فرق که داره پسر باشی باید برات سیسمونی پسرونه بخریم، دختر باشی دخترونه پسر باشی باید یه جور روش تربیتی برات به کار ببریم، دختر باشی یه مدل دیگه (اینو بابا ع ر میگه) پسر باش...
21 تير 1390

پاکوچولوی ریاضی‌دان من

سلام پاکوچولوی باهوشم، خوبی مامان؟   امروز رفتم دانشگاه و استادم دو ساعت کامل درباره انحنا (خمیدگی) بهم درس دادند و من خیلی خوشم اومد. واقعا هندسه قشنگه عزیزم. امیدوارم تو هم یه چیزایی یاد گرفته باشی! قرار شد تا آخر این ماه کار تایپ پایان نامه رو تموم کنم و بعد ببرم که استاد ببینن. اما چیزی که خیلی امروز اذیتم کرد هوای گرم ۴۲ درجه بود! شب با بابا ع ر رفتیم سالسا (رستوران مکزیکی تو سید خندان). بعدش هم کمی پیاده روی کردیم و درباره تو حرف زدیم. یه عروسک کوچولوی جغد خوشگل هم من دیدم که خیلی خوشم اومد، بابا ع ر خرید برام. منم دوست دارم بدمش به تو عشقم. البته هر وقت که اومدی و اسباب بازی برات جذاب...
19 تير 1390

برای عشق کوچولوم

 اینجا رو ساختم برای پاکوچولوی خودم و ع ر.  ۱۲ تیر ۹۰، یعنی روز تولد ع ر، از وجود پاکوچولو اطلاع پیدا کردیم و امروز که یک هفته از اون روز خیلی قشنگ می گذره، برای پاکوچولو یه وبلاگ ساختم که از الان مستقل باشه بچه ام!       ...
19 تير 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پاکوچولو می باشد